در آن نوروز ؛ زنگ در به صدا در اومد ؛ در باز شد و یک جوون لاغر اندام و قد بلند در آستانه ی در ظاهر شد ....
.... به رسم خواستگاری اصیل ایرانی با یک سینی چایی وارد اتاق شد چشمش به گل های قالی بود و گفت بفرمایید.......
دلش رضا نبود ، هر تیری داشت از کمان رها کرد اما هیچ کدام به هدف نخورد تا آخرین لحظه امیدوار بود فرجی بشه و معجزه ای رخ بده و پرنده ی خوشبختی از اون جا پر بکشه و یه جای دیگه بال هاشو پهن کنه ، اما نشد ، انگار تقدیرش بر این نبود .
نه به این دلیل که اون جوون را دوست نداشت ـــ نه ؛ آن روز ها جایگاهی برای دوست داشتن و دل بستن وجود نداشت ــ ترسی پنهان از زندگی همیشه با او بود و در وجودش آشیانه کرده بود.
نمی خواست بشه اما شد و حضوری ناخواسته در حضوری دیگر شکل گرفت ... و قصه ی عشق آغاز شد....
روز مراسم کسی نگفت ؛نه چک زدیم نه چونه ؛ چون هم چک زده شده بود و هم چونه ...
و 29 فروردین تور سفید تعهد ، روی سرش انداخته شد و شهریور همان سال برای شروع زندگی جدید به پابوس امام رضا رفت.
در آن نوروز متعهد شد که بماند ... سپس ماند و بعد از این نیز خواهد ماند ، تا زمانی که خدا بخواهد که نباشد و نماند ...
و اکنون گاهی در خلوت با خود می اندیشد ، چه خوب که تقدیر بر آن چه او می خواست نشد .
اگر چه شاهزده اش سوار بر اسب نبود که زیبای خفته را از خواب شیرین رویاهایش بیدار کند ، اما کمانگیری زبردست بود که برای حصول به مقصود تا آخرین رمق ، کمان را کشید و رها کرد .
جاده هموار نبود اما گوهر وجودش هر سنگلاخی را هموار می کرد ...
و ز آن پس سوار بر بال فرشته نشد اما سایه ای از بال یک فرشته ، همیشه بر سرش بود .
پی نوشت :
این روزها زاینده رود دیدنیه ... می خواهید ببینید ؟ پس با احتیاط برید نفتی نشید !!!!